شعر: زلزله
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 96/8/25:: 12:43 عصربسم الله الرحمن الرحیم
خسته از تدبیرم1
کفش تدبیر به پای منِ عاشق تنگ است
من دلم لرزیده ست.
چشم و گوشم
عقل و هوشم
پشتِ اخبارِ به ظاهر بیربط:
- پشتِ باز آمدنِ « مردِ از اینجا رفته »
- پشتِ هر مسخره کردن، هر جوک
- پشتِ هر فحش مقدس، هر لعن
« آخرین قصه» از این دفتر سرخ،
« آخرین زلزله» را می جوید
با توأم مرد! که از دورترین گوشه ی شهر آمده ای2
جارچیان خاموش اند
تو بیا!
« آخرین زلزله» را جار بزن
...دل من می لرزد.
---------------
مأخذ:
Barikbin_blogfa_com
---------------
1- سنایی:
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچه ی تقدیر نیست
2-...وجاء من اقصی المدینه رجل...
کلمات کلیدی :
نظر